درست روبروی مسجد شاه پیدایشان میکنی، اگر نبودند یا سر کوچه تنگه بازار ایستادهاند یا مقابل پلههای فیروز خان، شلوارهای کردی پوشیدهاند و سن و سال دارهایشان دستمالی به کمر بستهاند.
شغلشان کولبری است. یعنی روی شانههایشان بار حمل میکنند. نحیفترینشان حداقل روزی ۵۰۰ کیلو بار را در کوچه پس کوچههای بازار جابه
جا میکند. کارشان قاعده و قانون دارد، نوبتی کار میکنند. مثل تاکسیهای خطی! اگر کسی بخواهد خارج از نوبت بار ببرد دعوایشان میشود.
کسی هم سرش برای دعوا درد نمیکند. به همین خاطر نوبت را رعایت میکنند.تعداد زیادی از آنها حالا گاری به دست شدهاند، اما خیلیها هم
هنوز از زور بازوی خود برای حمل کردن بار استفاده میکنند.
**نگران روزهای ناتوانی
وقتی سراغشان میرویم تک و توک حاضر به مصاحبه میشوند. میگویند وقت حرف زدن نداریم باید بار ببریم! یا اینکه خانوادههایمان در
شهرستان نمیدانند اینجا کارگری میکنیم و نمیخواهیم بدانند. آن چند نفری هم که با ما هم کلام میشوند، همه از درآمد کم و جان کندن زیاد
حرف میزنند.
یکی از آنها را هنگامی که میخواست بار را روی شونه هایش بگذارد دیدیم، خسته بود، اما خوش برخورد! گفت اهل ایلام است و در همین بازار
کولبرهای زیادی مثل او کار میکنند که همشهری او هستند.
از مشکلاتش گفت: از پا درد و کمردردی که رهایش نمیکند. از سن وسالش که زیاد شده و نگران روزهای ناتوانیاش است. از اینکه تعداد زیادی از
کولبرهای بازار، مدرک تحصیلی لیسانس دارند، اما شغلشان حمل کردن بار است.
آن یکی که سن و سال دارتر از بقیه است از بیمه نداشتن میگوید، از کاری که آخر و عاقبت ندارد و برایش روزی ۲۰۰ تومان بیشتر نمیماند و
نمیداند کرایه خانه بدهد یا خرج خورد و خوراک کند. از اینکه دیگر جانی برای بار بردن ندارد، ولی کاری هم نمیتواند انجام دهد چرا که شغلش
باربری است.
یکی دیگر که جوانتر از بقیه به نظر میرسد و صورت و دستهایش زیر آفتاب سوخته است، نگاهی به دوستان دیگرش میکند و میگوید بگویید
که حتی دیگر کار هم به ما نمیدهند افغانستانیها قیمتها را میشکنند، هر چقدر ما برای حمل بار میگوییم آنها کمتر میگیرند و همینطور
شده است که کار آنها سکه شده و ما دست روی دست میگذاریم.آن یکی نمیخواهد بگوید اهل کجاست فکر میکند با این شغلش آبروی
همشهریهایش را میبرد و وقتی از سختیهای کارش حرف میزند بغض میکند.
**دنبالم نیایید!
هوا گرم شده است. تعدادشان هم کم میشود. یکی از کاسبهای بازار میگوید: الان کمتر پیدایشان میکنی، رفتهاند سر کارشان، الان ساعت کار
این بندههای خداست! صبر میکنیم تا یکی یکی سر و کلهشان پیدا میشود، میگوید باید با علی آقا صحبت کنی! او خوب میتواند درد ما را بگوید.
منتظر علی آقا نیم ساعتی مقابل پلههای فیروز خان میایستیم. پیرمردی با کولهای روی پشت، دستهای پینه بسته پیدایش میشود. میگویم،
میخواهم از کار و بارت حرف بزنیم. سرش را پایین میاندازد و میرود و میگوید دنبالم نیایید! حال و روزم را ببین، حرفی برای گفتن نمانده!
وقتی پای درد و دل آنها مینشینی اغلب نگران روزهایی هستند که نتوانند بار حمل کنند. روزهایی که خانه نشین شوند. بیمه مهمترین مطالبه
آنهاست. چیزی که بتوانند هنگام ناتوانی به آن دلخوش کنند.
انتهای خبر/13486/